اولین ها، همیشه هم شیرین شروع نمیشوند.

هردویمان بی حوصله بودیم. فیلم دیدن، غذای بیرون، هیچ کدام حال مان را خوب نکرد. تلفنش زنگ خورد. این دم غروبی باید میرفت جایی. تسلیم نشدم. بدرقه اش کردم. خانه را جارو زدم. برای اولین بار درشب، با کالسکه رفتیم بیرون. به مقصد؟ خانه بازی محله اگر در این اوضاع کرونایی باز باشد. نبود هم فدای سرمان. آمدیم بیرون یک هوایی خوردیم مادر دختری.

باز بود. برای اولین بار پای مان را در خانه ی بازی گذاشتیم. یک ساعت. دخترک کیف کرد. از دیدن اسباب بازی های رنگی رنگی. از آن فضای شاد پرهیجان.

سعی کردم فکرنکنم که کاش پدرش بود و اولین هایش را میدید. با دردسر و اذیت های گوشی توانستم برایش عکس و فیلم بفرستم. سعی کردم به کودکان ماسک زده فکرنکنم. سعی کردم این یک ساعت را مثل کودک خردسالم بی خیال تمام غم و غصه ها شاد بگذرانم.

امدیم خانه. غذا و آب خورد. و خسته خوابید. و این شد اولین خاطره ی خانه ی بازی دخترجانم در یک سال و نه ماهگی.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها