بعد از زایمان تا چیزی حدود یک ماهگی دخترک، به شدت کلافه و سردرگم بودم. بچه داری اونقدرا هم شبیه تصورات و رویاهام نبود. من تمام وقت باید مراقب این موجود کوچولو می بودم و علی رغم کمک اطرافیان، باز هم وقت کم میوردم و خسته میشدم. از این که اکثر روزها نمیتونستم حتی موهام رو شونه کنم ناراحت بودم. به هیچ کدوم از کارهای شخصیم نمی رسیدم و تا میومدم کمی دراز بکشم یا غذا بخورم، صدای دخترک بلند میشد. سخت تر از همه بیدار شدن های شبانه دخترک برای شیر خوردن بود. توی این اوضاع، مامان انتظار داشت صبح ها زودتر بیدار بشم، ورزش کنم، برای دخترم تل مو درست کنم و هرچقدر میگفتم مادرِ من، من حتی نمیرسم شیشه ی عینکم رو تمیز کنم چه برسه به این کارها، بی فایده بود. یه وقتایی با خودم میگفتم من چقدر بی عرضه ام(!) که نمیتونم خودمو جمع و جور کنم و به بچه ام برسم. نگران بودم رفتم خونه ی خودمون چطور میخوام علاوه بر همه ی این کارها، غذا هم بپزم و کارای خونه رو بکنم. بعضی وقت ها مجبور بودیم با همسر دوتایی بریم بیرون. هنوز کارمون تموم نشده بود که مامان زنگ میزد برگردید بیدار شده. صدای گریه اش از پشت تلفن خیلی ناراحتم میکرد. دیگه نگم موقع آزمایش هاش و سرماخوردگیش چه حالی میشدم 

الان اوضاع خیلی بهتره :) مامان هنوزم شاکیه که چرا بعضی وقتا لباسای نوه اش کثیف می مونه یا چرا خونه ی خودمونم و نمیام اونجا تا دخترک رو ببینه(تا حالا هرروز بدون استثنا دیدتش البته) . مامان ها اونقدر زحمت مون رو کشیدن که این گلایه هاشون نباید ذره ای ناراحت مون کنه. همه اش از سر دلسوزیه و من میگم حتما یادشون رفته خودشونم یه روزی مثل ما توی این شرایط بودن ولی الان کاملا حق رو به نوه شون میدن :)) خلاصه که هنوزم به خیلی از کارای شخصیم نمیرسم، هنوزم استرس واکسن دوماهگی رو دارم، هنوزم تا سفره میندازم دخترک از خواب پامیشه و نمیفهمم چی میخورم، هنوزم یه شبایی سه میخوابم و هفت پامیشم، اما همه اینا رو دوست دارم. میدونم یه روزی همه این خستگی ها و دویدن ها و نرسیدن ها و . میشه خاطره هایی که با دلتنگی ازشون یاد میکنم. خدا رو بی نهایت شکر که تن اش سالمه و بچه ی آرومیه و الان مثل فرشته ها خوابیده :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها