توی بدترین شرایط، صبح که پامیشدم برام روز جدیدی بود انگار که تموم بدحالی دیروز محو شده بود و میتونستم روز خوبی برای خودم بسازم

امروز اما، با همون سردرد دیشب چشمم رو باز کردم. با همون قلبی که پر از غصه و ناراحتیه نفس کشیدم و ذهنم نتونست بپذیره که امروز یه روز دیگه ست پس برو بسازش. نتونست خودش رو گول بزنه و همه چی رو یادش بره. انگار که رسیده باشه به ته خط. دیگه توان ساختن دوباره نداره یه چیزایی اگه خراب بشه، نمیشه تعمیرش کرد. باید انداخت دور 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها