روایت های یک زندگی



فکر کنم اینجا هم نوشتم، همیشه توی رویاهام این بوده که بچه مونو با کالسکه ببرم بیرون دور دور کنیم، یا حتی خرید از محله مون :)

دخترکم که بیست و دو روزه بود، این رویام به واقعیت پیوست :)

درست پنجشنبه هفته پیش، برای اولین بار گذاشتمش توی کالسکه و با هم رفتیم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده. یه فاصله حدودا بیست دقیقه ای پیاده روی بود. و من عشق کردم از قدم زدن باهاش :) 

دوشب پیش هم خانوادگی رفتیم کالسکه گردی یه هوایی خوردیم و البته بستنی :)) بعد مدت ها فرصت کردیم همدیگه رو ببینیم (!) و چندکلمه با همسرمان حرف بزنیم !! بس که این دخترک تمام وقت مون رو گرفته :) یعنی یه روزایی نمیرسم حتی شیشه عینکمو تمیز کنم و البته درد مشترک تمام مادرهاست که یادشون نمیاد آخرین بار کی با آرامش بدون عجله و استرس رفتن دستشویی :)) 

ایشالا خدا به هرکی دلش میخواد نی نی بده و این لذت بی نهایت مادری رو بچشه :)


فردا یک ماهه میشی عزیز دلم

و من مدام بزرگ شدنت رو تصور میکنم در حالی که دلم میخواد از کوچولو بودنت نهایت لذت رو ببرم

دختر آرومی هستی خیلی شبیه باباتی و همه با اولین نگاه این شباهت رو متوجه میشن!! 

با صورتت زیاد ادا درمیاری موقع خواب ژست های قشنگ میگیری منم تا میتونم عکس میگیرم و این لحظات رو ثبت میکنم

من این یک ماه عشق کردم کنار تو و باید اعتراف کنم بچه آدم عزیزترین کس روی زمینه. هرچند انگار نوه از فرزند عزیزتره و ما جرئت نداریم به دخترمون بگیم بالاچشمت ابروه وگرنه توبیخ میشیم :))

فسقلی دوست داشتنی از وقتی اومدی زندگی مون خیلی تغییر کرده روزای سخت و آسونی رو گذروندیم دوستت داریم دخترک


خوش اومدی به دنیا نفس من

فرشته کوچولوی بهشتی

یه ماه زودتر زمینی شدی

و حالا دو روزِ کنارت عشق میکنیم

هنوز باورم نمیشه میتونم بغلت کنم نگاهت کنم

زندگی منی

زهراسادات قشنگم

لحظه لحظه خداروشکر میکنم که تا اینجا هوامونو حسابی داشته

دوستت دارم قد تموم دنیا

.

به تاریخ تولدت چهارشنبه.هفده.بهمن.نودوهفت.


از وقتی فهمیدیم وارد زندگی مون شدی و یه خانواده ی سه نفره شدیم، اونقدر برکت با خودت آوردی که هرقدر هم دوتایی تلاش میکردیم، به این سرعت، اتفاقات خوب نمی افتاد

تو باعث شدی ما دوتا بزرگ بشیم، رشد کنیم بریم جلو

و ما این پیشرفت رو مدیون وجود تو هستیم دخترک فسقلی

تو اومدی تا خوشبختی مون رو کامل کنی

بی نهایت دوستت داریم و برای به آغوش کشیدنت لحظه شماری میکنیم



مامان مریض است.

داداش هم.

بابا وقتی خم میشود که بشقاب ها را بچیند روی سفره، حس میکنم که زانویش درد میگیرد.

بعضی وقت ها خودش یک تنه ظرف های پنج نفرمان را میشوید.

دکتر دیشب گفت باید تا بیست و چهار بهمن استراحت کنی.

این یعنی تا بیست و چهار بهمن حق بیرون رفتن از خانه را ندارم. مگر برای آزمایش و سونو.

این یک هفته ی باقیمانده از یک ماه استراحتم واقعا خسته کننده بود. یک شب گریه ام گرفت.

دیشب بعد از یک ماه از خانه بیرون رفتیم. برای دخترک کمد انتخاب کردیم. بعد رفتیم دکتر. بعد شام را بیرون خوردیم.

فردا تولدم است. یعنی امروز. همین چهاردهم. 

همسر یک هفته است دردهای عجیب و غریب سراغش آمده. چندتا دکتر عوض کردیم فایده نداشت. وقت هایی که از شدت خارش به خودش میپیچید دلم کباب میشد اما به رویم نمی آوردم. امشب دستهایش را روغن زدم و کنار بخاری خوابید. نمیتوانست رانندگی کند. نباید زیاد حرکت کنم اما خاصیت زن و شوهری انگار این است که هیچ کس به اندازه همسر نمیتواند کمک حال آدم باشد. دلم نمیخواهد خودش هم دلش نمیخواهد اما فکر میکنیم بهتر است چندروزی برود خانه مادرش انگار آنجا امکان رسیدگی بیشتر است. هرچند من بیشتر نگرانش خواهم شد و البته دلتنگ.

خسته ام اما نمیتوانم بخوابم. دیشب تا نوبتم بشود که داخل مطب شوم، خیلی مستقیم به همسر گفتم برود کادوی تولدم را بخرد. میدانم خریده. 

ساعت سه شد. اینجا شده پناهی برای حرف های نگفته ام و من این را دوست ندارم. اما چاره ای نیست. 

خدا را شاکرم. به درگاهش غر نزده ام. فقط میخواهم کمک مان کند این اتفاقات را به خوبی پشت سر بگذرانیم. دنیاست دیگر. جای سختی کشیدن. خدا کند خوب رشد کنیم


دارم کتاب "سربلند" رو میخونم

روایت هایی از زندگی شهید حججی

چقدر شیرینهچقدر آدم غبطه میخوره که توی همین دوره و زمونه، همسن و سال های خودش اینقدر قشنگ زندگی کردن که شهید شدن

دکتر یک ماه استراحت بهم داده یک هفته اش مونده از خونه بیرون نزدم دعاکنید این روزهای باقی مونده هم بخیر بگذره و دخترک مون که کمی برای اومدن عجله داره، سروقت دنیا بیاد :) به همسر میگم فقط عشق مادریه که میتونه این استراحت و محدویت هاش رو قابل تحمل کنه وگرنه غیرممکن بود من یک ماااه بشینم تو خونه! بشینم هم که نه، دراز بکشم !!

در همین راستا، اون شب که رفتم دکتر و گفت همین فردا باید عمل بشی، خیلی ریلکس و بدون استرس بودم! طوری که همسر بیشتر از من نگران بود. البته میدونستم چیزی نیست و فقط چنددقیقه ای که منتظر بودم اتاق آماده بشه، کمی تپش قلب گرفتم. بیهوشی هم تجربه جدیدی بود. مثل یه خواب برای من که حتی یه سِرُم هم تا قبل از اون نزده بودم!!

بعد از سه سال، فهمیدم که نگاهم به زندگی مشترک کاملا اشتباه بوده و دارم با دیدگاه جدیدی به خودم و همسرم نگاه میکنم. خیلی راضی ام و خیلی از مشکلات مون حل شده! هم خودم و هم همسر حس بهتری داریم. خداروشکر میکنم که الان بهش رسیدم نه مثلا ده سال دیگه! تغییر همیشه خوبه

.

خیلی وقت بود ننوشته بودم. تمام!


زندگی داره اون روی خودشو بهمون نشون میده

اتفاقات این روزها دور از ذهن ترین وقایع زندگیمن

هیچ وقت فکرشو نمیکردم به اینجا برسم

اما

رسیدم

رسیدیم

و این اولینش نیست

و آخرینش هم نخواهد بود

زندگی پر از این بالا و پایین هاست

اگه تا حالا فکر میکردم همه چی آسونه

این روزها با تمام وجود فهمیدم برای زندگی باید جنگید

نباید تسلیم شد

این روزهای سخت میگذره

هنر ما توی پیدا کردن شیرینی هاست توی دل سختی

توی پذیرفتن این تلاطم

باور کردنش

من میتونم.

ما میتونیم

نمیخوام بذارم سختیا ناامیدم کنن

من شکست شون میدم

از خدا بخواید کمک مون کنه

:)


توی بدترین شرایط، صبح که پامیشدم برام روز جدیدی بود انگار که تموم بدحالی دیروز محو شده بود و میتونستم روز خوبی برای خودم بسازم

امروز اما، با همون سردرد دیشب چشمم رو باز کردم. با همون قلبی که پر از غصه و ناراحتیه نفس کشیدم و ذهنم نتونست بپذیره که امروز یه روز دیگه ست پس برو بسازش. نتونست خودش رو گول بزنه و همه چی رو یادش بره. انگار که رسیده باشه به ته خط. دیگه توان ساختن دوباره نداره یه چیزایی اگه خراب بشه، نمیشه تعمیرش کرد. باید انداخت دور 


هرجور حساب میکنم، میبینم آذر 95 آخرین زیارت مشهدمون بود

ولی

انگار چنددد سال گذشته

بس که دلتنگیم

بس که تصاویر حرم رو میبینیم و دلمون پر میکشه

هنوز یه ماهی مونده تا بشه دوسال

اما دلم میخواد امیدوار باشم

اونقدری که هنوز دوسال نگذشته قسمت بشه بیاییم حرم

شاید آقا طلبید

هرچند با حساب و کتابهای ما جور درنیاد

حرم لازمیم

مشهدی ها حرم رفتین التماس دعا :)


در این حد دلم نمیخواست همسر فردا راهی سفر بشه که چندشب پیش هنوز نرفته زار زار گریه م گرفت!

حریفش نشدم و در نهایت بهش گفتم لااقل یه استخاره بگیر من دلم راضی بشه به رفتنت!

جوابش خوب بود و آرومم کرد.

همسر گفت من میتونستم سه شنبه برم اما بخاطر شما سفرمو گذاشتم چهارشنبه که بیشتر کنارت باشم.

حالا از هفت صبح رفته هنوز نیومده خونه :| بعدم زنگ زدم میفرمایند که نظرت چیه ساعت 2-3 نصفه شب حرکت کنم؟

این بود آرمان های ما؟

الان من حق ندارم سرمو بکوبم تو دیوار ؟ :|


این روزها که فایل های صوتی استاد را گوش میدهم، فهمیده ام چقدر رفتار درست را بلد نبودم مثل کودکی که تازه الفبا یاد گرفته، دارم نگی می آموزم حرف به حرف کلمه به کلمه 

سعی میکنم آن لجبازی درونم را خاموش کنم سعی میکنم وقتی عصبانی ام، نه سکوت کنم نه صدایم را بالا ببرم. سعی میکنم کمتر حرص بخورم، مهربان تر باشم سعی میکنم یک حرف هایی را به زبان نیاورم، اصلا بعضی چیزها را ندیده بگیرم و به روی خودم که نیاورم هیچ، با روی خوش لبخند بزنم

راستش پذیرش بعضی هایش برایم سخت بود اما اعتماد کردم و خب البته نتایج خوبی هم گرفتم به لطف خدا یک جاهایی خوب شروع کردم و وسط کار خراب کردم اما تسلیم نشدم تغییرعادت سخت است اما شدنی ست 

این سفر برایم یک تمرین بزرگ است باید مراقب تک تک لحظاتم باشم. میخواهم یک خاطره جدید، دوست داشتنی و متفاوت از همیشه در ذهن مان حک شود چطور؟ با رفتار من.

امیدوارم که موفق شوم. خدای جان کمکم کن. مثل همیشه.


اولین ها، همیشه هم شیرین شروع نمیشوند.

هردویمان بی حوصله بودیم. فیلم دیدن، غذای بیرون، هیچ کدام حال مان را خوب نکرد. تلفنش زنگ خورد. این دم غروبی باید میرفت جایی. تسلیم نشدم. بدرقه اش کردم. خانه را جارو زدم. برای اولین بار درشب، با کالسکه رفتیم بیرون. به مقصد؟ خانه بازی محله اگر در این اوضاع کرونایی باز باشد. نبود هم فدای سرمان. آمدیم بیرون یک هوایی خوردیم مادر دختری.

باز بود. برای اولین بار پای مان را در خانه ی بازی گذاشتیم. یک ساعت. دخترک کیف کرد. از دیدن اسباب بازی های رنگی رنگی. از آن فضای شاد پرهیجان.

سعی کردم فکرنکنم که کاش پدرش بود و اولین هایش را میدید. با دردسر و اذیت های گوشی توانستم برایش عکس و فیلم بفرستم. سعی کردم به کودکان ماسک زده فکرنکنم. سعی کردم این یک ساعت را مثل کودک خردسالم بی خیال تمام غم و غصه ها شاد بگذرانم.

امدیم خانه. غذا و آب خورد. و خسته خوابید. و این شد اولین خاطره ی خانه ی بازی دخترجانم در یک سال و نه ماهگی.

 


*پدرشوهر میگویند امروز مثل همیشه سرحال نیست. طفلک زبون نداره بگه چشه که. چی شده؟ شاید غذایی خوردی سنگین بوده. دلش درد میکنه. یه طوریه بچه م.

خوب میدانم چیست. امروز حال خودم خوب نبود. حال دلم خوب نبود. این بچه ها بیشتر از هرکسی از نگاه آدم، حالش را میفهمند و خودشان هم میشوند عین تو. چه خوشحال باشی چه ناراحت. حالا امروز از آن روزهایی بود که از اول صبحش خوب شروع نشد. کوچولوی ما هم از اول صبح دمغ بود. سرحال نبود. خوشحال نبود.

*به جدول برنامه غذایی هرهفته، دو تا ستون اضافه کرده ام. یکی میان وعده. یکی بازی. قصد دارم اگر خدا یاری کند میان وعده های سالم و مقوی برای دخترک و خودمان آماده کنم. همچنین بازی هایی را مشخص کنم بلکه از حوصلگی سررفتگی نجات پیدا کند.


لباس های بابایش را هرجای خانه که می بیند، با انگشت های کوچکش اشاره میکند و میگوید : بابایی. بعد یک نگاهی به در می اندازد. میگویم بابا سرکاره.

چشم های دختران تان 4سال به در بود نه منتظر تماشای پدر نه منتظر آغوش پرمهر و امنش منتظر یک تابوت 

این روضه ها را دختردارها خوب می فهمند


شدیدا نیازمند یکی دوساعت وقت آزاد بدون مامانی گفتن های مکرر و تق تق صدای در و هرگونه مزاحمت محیط هستم!

اما وقت کو؟

بین نقش های مختلفم گیر کردم و دوز شون بالا پایین شده باید یک سری تغییرات تو برنامم ایجاد کنم

نظم برنامه مطالعاتیم بهم ریخته و عقب افتادم چندروزی هست صوت کلاس رو گوش ندادم و باید تمامش کنم، دوره جدید رو شروع کنم، در واقع دوره های جدید، اما اما وسط این به هم ریختگی دلبری های دخترک و حس آرامشی که بعد از چالش های پشت سرگذاشته وجود داره باعث میشه بتونم دوام بیارم و مهم تر از همه خدایی که هست و دلگرم کننده ترینه


در آستانه ی پنجمین سالگرد عروسی مان

یک لذت شیرین نصیبم شد

عمیقا خوشحالم که آقای همسر تمام تلاشش را کرد که مدت زمان سفر اجباریش را کوتاه کند یا ما را هم با خود ببرد. چرا؟ چون دوری ما برایش سخت بود. و این، برای ما، یعنی یک اتفاق بزرگ. ما که در این پنج سال با انواع و اقسام مشکلات جنگیدیم و هنوز هم در حال نبردیم اما میخواهیم این زندگی را نگه داریم ما که اخیرا خیلی چیزها بین مان خراب شد اما این اتفاق، این دلتنگی مثل آب روی آتش بود این دلتنگی نه از جنس شور و شوق سال اول زندگیست، نه از جنس متن های عاشقانه ی دروغین. این خود خود عشق است عشقی که از لابلای سختی ها و استقامت ها و بارها زمین خوردن و بلند شدن متولد شده. این یعنی آنقدر دوستت دارم که هنوز نرفته، دلم برایت پر میکشد این دوست داشتن خیلی زیباست. ما که مدت ها نداشتیم اش، ارزشش را میدانیم

خدایا خودت پناه همه ی بی پناهان باش. فقط خود خودت که بهترینی


پنجشنبه مشغول آماده سازی پیتزای خونگی بودم.داشتم مواد رو مشت مشت میریختم روی خمیر و درحالی که دخترک بغلم بود دیدم مشت های کوچولوشو پر کرده و داره کمک میکنه ^-^ 

مدتیه از توی سبد ماشین ظرفشویی قاشق چنگال ها رو میده دستم و میگه منّون(ممنون) یعنی ازم بگیر ! منم که توی عمل انجام شده قرار میگرفتم میذاشتم توی کشو سرجاش. حالا امروز خودش درآورده کشو رو باز کرده میندازه اون تو !

اخه تو کی اینقدر بزرگ شدییییی

تازه تو پهن و جمع کردن سفره هم با یه ذووقی کمک میکنه :))

دیگه نگم براتون !

خدایا ازین فرشته ها به همه ی خونه ها بده


حرف زیاد است

یک هفته قبل از محرم،برای دیدن پدر و مادر همسر راهی سفر شدیم. با تمام شک و تردیدهایی که صرفا بخاطر کرونا در دل مان بود. و سعی کردیم تمامی پروتکل ها را رعایت کنیم و توکل کردیم بر خدا که بخاطر لبخندی که بر لب این دو عزیز می نشیند و دعای خیرشان همه مان را سالم و سلامت نگه دارد. تمام سعیم را کردم که همسفر خوبی باشم و باید اعتراف کنم که همسر از من جلو زد و اصلا من تمام مدت هنگ بودم که این همان مردی ست که نزدیک پنج سال است او را میشناسم؟ خلاصه نمیدانم چه شده بود اما این سفر قطعا یکی از به یادماندنی ترین ها شد برایمان و بسی خوش گذشت به لطف خدا

و اما میدانم که محرم امسال چیزی از سال های قبل کم ندارد اما من آنقدر کم توفیق شده ام که فقط دوتا مجلس شرکت کردم هرچند بساط روضه های صوتی و تصویری برپاست یک شب با مامان رفتیم مسجد محله و البته که من تمام مدت چشمم به دخترک بود و هیچ نفهمیدم و یک بار هم مسجد محله ی خودمان که همسرجان مسئولیت نگهداری از دخترک را به عهده گرفت و من بسی کیف کردم با آن مجلس فوق العادده و خب متاسفانه فضای بچه داری نیست آنجا و نمیدانم باز قسمتم میشود یا نه اصلا تمام کیف مجالس ارباب برای بچه ها همین دویدن ها و باری کردن ها در فضای آزاد بود که امسال با چیدن صندلی های بافاصله دست ما را بسته اند برای آوردن فرزندان مان دخترک الان در سن راه رفتن و یک جا ننشستن است و ما دربه در دنبال جایی که بشود همراه مان ببریمش!

یک چیزی هم بگویم؟ پیرهن مشکی محرم مردها به اندازه ی صدتا تیپ زدن جذاب و دوست داشتنی و غرورآفرین است الحمدلله بابت نعمت نوکری ارباب


بعد از زایمان تا چیزی حدود یک ماهگی دخترک، به شدت کلافه و سردرگم بودم. بچه داری اونقدرا هم شبیه تصورات و رویاهام نبود. من تمام وقت باید مراقب این موجود کوچولو می بودم و علی رغم کمک اطرافیان، باز هم وقت کم میوردم و خسته میشدم. از این که اکثر روزها نمیتونستم حتی موهام رو شونه کنم ناراحت بودم. به هیچ کدوم از کارهای شخصیم نمی رسیدم و تا میومدم کمی دراز بکشم یا غذا بخورم، صدای دخترک بلند میشد. سخت تر از همه بیدار شدن های شبانه دخترک برای شیر خوردن بود. توی این اوضاع، مامان انتظار داشت صبح ها زودتر بیدار بشم، ورزش کنم، برای دخترم تل مو درست کنم و هرچقدر میگفتم مادرِ من، من حتی نمیرسم شیشه ی عینکم رو تمیز کنم چه برسه به این کارها، بی فایده بود. یه وقتایی با خودم میگفتم من چقدر بی عرضه ام(!) که نمیتونم خودمو جمع و جور کنم و به بچه ام برسم. نگران بودم رفتم خونه ی خودمون چطور میخوام علاوه بر همه ی این کارها، غذا هم بپزم و کارای خونه رو بکنم. بعضی وقت ها مجبور بودیم با همسر دوتایی بریم بیرون. هنوز کارمون تموم نشده بود که مامان زنگ میزد برگردید بیدار شده. صدای گریه اش از پشت تلفن خیلی ناراحتم میکرد. دیگه نگم موقع آزمایش هاش و سرماخوردگیش چه حالی میشدم 

الان اوضاع خیلی بهتره :) مامان هنوزم شاکیه که چرا بعضی وقتا لباسای نوه اش کثیف می مونه یا چرا خونه ی خودمونم و نمیام اونجا تا دخترک رو ببینه(تا حالا هرروز بدون استثنا دیدتش البته) . مامان ها اونقدر زحمت مون رو کشیدن که این گلایه هاشون نباید ذره ای ناراحت مون کنه. همه اش از سر دلسوزیه و من میگم حتما یادشون رفته خودشونم یه روزی مثل ما توی این شرایط بودن ولی الان کاملا حق رو به نوه شون میدن :)) خلاصه که هنوزم به خیلی از کارای شخصیم نمیرسم، هنوزم استرس واکسن دوماهگی رو دارم، هنوزم تا سفره میندازم دخترک از خواب پامیشه و نمیفهمم چی میخورم، هنوزم یه شبایی سه میخوابم و هفت پامیشم، اما همه اینا رو دوست دارم. میدونم یه روزی همه این خستگی ها و دویدن ها و نرسیدن ها و . میشه خاطره هایی که با دلتنگی ازشون یاد میکنم. خدا رو بی نهایت شکر که تن اش سالمه و بچه ی آرومیه و الان مثل فرشته ها خوابیده :)


حوالی ظهر مادرشوهر تماس گرفت و گفت که با همسر کار داره ولی موبایلش در دسترس نیست و جواب نمیده.خیلی ریلکس به ساعت نگاه کردم و گفتم الان که پشت فرمونه جواب نمیده شایدم گوشیش یه مشکلی پیدا کرده

گذشت تا ساعت چهار. منم مهمان داشتم و این موضوع کلا فراموشم شد اومدم به همسر زنگ بزنم و بگم که یادش نره نون بخره. میگفت شماره اش در شبکه موجود نیست! یهو دلم ریخت پیام دادم بهش تا جواب بده فکرم هزارجا رفت بغضم گرفت ترس از دست دادنش افتاد به جونم اولین قطره های اشکم اومده بود که دیدم جواب داده

خیلی وقت بود به عشق بین مون توجه نکرده بودم انگار یادم رفته بود چقدر همو دوست داریم چقدر وابسته ایم چقدر نگران همدیگه میشیم  با همه ی کم و کاستی ها اما چنددقیقه بی خبری از حال و اوضاعش اینقدر منو نگران کرد

امروز برای من تلنگر خوبی بود

میدونم خیلی پست لوس و چندش طوری نوشتم :)) اما نوشتنش تنها یک دلیل داشت که اونم نمیگم ؛) کامنت ها رو بستم. بخونید و رد شید


باید بگم

از سخت ترین روزهای زندگی

اوقاتیه که همسر فشار کاریش زیاده

و همه زندگی مون میریزه به هم!

از افت شدید روابط عاطفی گرفته تااا خستگی های جسمی و عصبی شدن ها و

بخصوص از بعد تولد دخترک

اینجور وقت ها خیلی احساس تنهایی میکنم

و همه ی این احساسات منفی فقط برای منه 

دو روزه دارم فکرمیکنم این مدت همممش به همسرجان گیر دادمچقدر سر چیزای الکی با هم بحث کردیم موضوعات پیش پاافتاده ای که تفاهم نداشتن توشون هیچ اهمیتی نداره اون ها برام پررنگ شده و باعث شده نکات مثبت زندگی مونو نبینم

دارم سعی میکنم برخوردم رو بهتر کنم خیلی ساده از کنار خیلی حرفها رد بشم و بحث نکنم!

ولی

تحمل نقش کمرنگ همسر توی خانواده، بخاطر شرایط کاریش، واقعا برام سخته

خلاصه دعا کنید این ایام به خوبی و خوشی بگذره


هشت صبح بیدار شد. دخترک هشت ماهه ی خونه مون. طبیعتا منم باهاش پاشدم. باباش تا یازده خوابید. کاریش نداشتم. گذاشتم استراحت کنه. تو فکر ناهار بودم. شدیدا دلم ماهی میخواست. ماهی کبابی حشودار. ماهی نداشتیم. رفتم برنج خیسوندم گفتم من پلوشو آماده میکنم. ماهی رو هم خدا میرسونه. به همسر گفتم بیا از این پیج که غذای خونگی داره ماهی سفارش بدیم. قبول کرد. عاقا جاتون خالی. وحشتناک خوشمزه بود.

دخترک عصر نخوابید. باباش خوابید. تا میتونستیم از صبح انیمیشن و سریال دیده بودیم. تنهایی ِِ خون ام کم شده بود. داشتم خفه میشدم از شلوغی. هرجوری بود نُه شب رو پای باباش خواب رفت. دراز کشیدم رو مبل. جلوی کولر. هندزفری گذاشتم گوشم. چشمامو بستم. دلم میخواست تنها برم بیرون. یک ساعت و برگردم. نمیشد. خوشحالم که فردا ساعت ده دانشگاهم و دوساعتی برای خودم تنهام. فارغ از هر مسئولیتی. چقدر دلم برا خودم تنگ شده (!) برا یه خوابِ بدون بیداری تا صبح. چقدر خوشحالم که صدای خنده ی قشنگش توی خونه مون می پیچه. چقدر خداروشکر میکنم که دوتامون یه عشق مشترک داریم با همه ی سختی هاش.

خدایا ایشالا همه زندگیا قشنگ باشه. سخته ها، ولی شیرین باشه.


خیلی دارم صبوری میکنم

خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم

خیلی دارم سعی میکنم اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکنم

نمیدونم بعد از سه روز چه اتفاقی قراره بیفته

لعنت به شیطون که باعث شد تو عصبانیت یه سری چرت و پرت بگم

الان موندم چجوری ثابت کنم که اون حرف ها فقط از روی عصبانیت بود ولاغیر

همیشه موقع عصبانیت سکوت کردم

اما این بار

لعنت به اونی که با یه شوخی بی جا باعث شد اینقدر عصبی و شوکه بشم

آخه شوخی هم حدی داره

دست گذاشت روی خط قرمز من

و فقط باعث شد بعد چهارسال زندگی مشترک بین مون اختلاف بیفته :(

دلم میخواد بکشمش!

یه شوخی کرد و رد شد

اما جدی جدی دردسر درست کرد برای ما.

خدایا خودت درستش کن

من تحمل این وضعیت رو ندارم :((


مرحله اول گذشت

حدیث کسا گذاشتم با صدای بلند توی خونه پخش بشه. تا شیطون رو بیرون کنم. ملائک بیان خونه مون. خداروشکر جواب داد

از معجزه ی حدیث کسا تو گرفتاری های زندگی غافل نشید

و اما

حس میکنم وارد یه چالش بزرگ شدیم!

از اون هایی که پای مرگ و زندگی درمیونه

البته تجربه ثابت کرده اتفاقات قبلی هم برام در حد همین چالش بزرگ و سخت بوده اما گذشته :)

و زندگی در کل صحنه ی مبارزه ست!

باید برای نگه داشتن خوبی ها و از بین بردن بدی ها با خودت و بقیه بجنگی!

همینقدر سخت و طاقت فرسا

این وسطا یه شیرینی های خوشگلی هم خدا نشونت میده که کم نیاری :)

من باید این مسئله رو حل کنم

دوست ندارم مثل موضوع قبلی چندسال بگذره و آزارم بده

باید هرطور شده حلش کنم

من باید وظیفه خودمو انجام بدم

بقیش دست خداست


هوا هنوز اونقدری سرد نشده که نچسب باشه

و این یعنی بهترین زمان برای پیاده روی اونم از نوع کالسکه ایش :)

شنبه به نیت راهپیمایی با دخترک یه مسیر بیست دقیقه ای رو رفتیم.

فکرمیکردم بیشتر طول بکشه! 

ترسم از رد شدن از چهارراه بود که با رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی با موفقیت عبور کردم :))

خدا خیرشون بده آقایونی که کالسکه رو بلند کردن تا تونستم از چاله چوله ها بیام بیرون :/ 

و خب با احتساب این که میتونم مسیر رفت و آمدم به باشگاه رو با کالسکه بیام، تصمیم گرفتم جلسه بعد پیاده روی رو شروع کنم. به شرطی که دخترک همکاری کنه و صبح زودتر بیدار بشه چون حدود نیم ساعت زودتر از همیشه باید راه بیفتم.

تا الان فکر میکردم خونه مون خیلی به بازار بدمسیره و همه اش با اسنپ میرفتم :| از برکت اغتشاش گران عزیز و شرکت در راهپیمایی فهمیدم با کالسکه رفتنم عجب صفایی داره :)) 

خلاصه که این روزا سعی میکنم حال خودمو خوب کنم

به بدهی و قرضامون فکر نکنم

به ماشینی که خرج گذاشته روی دست مون و نمیدونم تا کی توی پارکینگه فکرنکنم

و تلاش کنم حال خانواده مون خوب باشه

با وجود همه ی سختی ها به خصوص از نوع اقتصادیش

خدا لعنتت کنه رییس جمهور :|


تا حالا شده دلتون هدیه بخواد؟

دوست داشته باشید یه جعبه ی کادو شده رو با ذوق باز کنید ببینید توش چیه

نه یه چیز گرون قیمت

صرف این که کسی شما رو فراموش نکرده اونقدر براش عزیز بودید که وقت و سلیقه گذاشته براتون کادو تهیه کرده

الان واضح بگم منظورم آقای همسره یا خودتون فهمیدید؟ 

این مدت اتفاقاتی افتاد که نیاز داشتم این علاقه یه بار دیگه بهم ثابت بشه

حتی با کلام

یه اطمینان دوباره برای ادامه ی زندگی

کاش یه نفر بزرگی میکرد و بدون این که من بفهمم به همسر این نکته رو میگفت

خیلی سعی میکنم بهش فکر نکنم و حتی خودم این کمبود رو جبران کنم

اما نمیشه

یاد دوران عقدمون بخیر!


دوهفته ست که این خستگیِ ذهنی دست از سرم برنمیداره

گویا این ترس از آینده به من هم منتقل شده و اونقدر ناامیدم که انرژی مو از دست دادم

حس میکنم صبر و سازگاری با مشکلات فایده ای نداره و همین روی اخلاق و رفتارم تاثیر گذاشته

بس که این دو هفته همش از آینده ی نامعلوم و ترسناک حرف زدیم

خدایا کاش میشد یه روزنه ی امید ویژه بهم نشون بدی :(


از چهارشنبه دارم مقدمات مهمونی امروز رو آماده میکنم!

یعنی هلاکِ هلاکم.

تازه خوبه هرکس قراره با ناهار خودش بیاد :|

وجدانا مهمونی دادن با بچه کوچیک چقدر سخته و نیاز به کمک داره!

بیست و پنج نفر بودیم که چندنفر امروز انصراف دادن :|

الانم همسر و دخترک با کالسکه رفتن همین اطراف پوشک و دوغ بخرن :))

تمام وسایلو چیدم روی میز آماده.

خیلیم گرسنه هستم :))

هفته ی پیش با خانواده همسر پارک بودیم، امروزم که اینجان.

خانواده خودم شاکی شدن که چرا کم میایید :|

حالا ما در طول هفته خیلی میریم پیش شون 

اینم از معایب خانواده کم جمعیت

یه روز که نبینن مون دلخور میشن :(

اونم نه ما رو ها ! فقط نوه شونو میخوان :|

خلاصه که اینم جزو امتحانات الهی ماست :)

من از الان استرس عید رو دارم که عروسی داریم تهران و نمیتونیم با خانواده همسر باشیم.

خدایا لطغا جنگ جهانی راه نیفته!


کاش یاد میگرفتیم وقتی بچه ای رو بغل میکنیم، لااقل جلوی مادرش نگیم اخییی چقدر سَبُکه :|

یا زل نزنیم تو چشمای مادرش و با یه حالت طلبکارانه بگیم چرا انقدر بچت ضعیفه :|

ضعیف ؟

خودتی !

دیگه نگم اونایی که به شوخی یا جدی میگن بچه ات زشته چه بلایی سر مادرش میارن!

کاش یاد بگیریم اینقدر با زبون مون دل کسی رو نشیم

کاش منم یاد بگیرم اینقدر دخترمو با پسرعمه اش که ازش کوچیکتره ولی تو خیلی مراحل مثل نشستن یا چهاردست و پا رفتن جلوتره، مقایسه نکنم :|

وقتی اون یه کار جدید میکنه استرس میگیرم که چرا دخترکم هنوز بلد نیست :|

لعنت بر شیطون!


امروز رفتم یه نمایشگاه زنونه

بسی چسبید

یکی از رفقای دانشگاه رو دیدم با هم گپ زدیم

خواهرشوهر جان رو هم خدا رسوند که دخترک رو بگیره تا من بتونم غرفه ها رو ببینم

کلی دوست و فامیل دیدم

خرید هم کردم

کارتم خالیِ خالی شد :))

در حالی که هنوز به نیمه ی ماه هم نرسیدیم :|

کش خریدم برای بستن موهای فسقلیم از همین باریک رنگی رنگیااا ذووق دارم موهاشو ببیندم ^-^ یه دستبند هم خریدم براش که خودم غششش میکنم از دیدنش خداییش اونایی که دختر ندارن چه دایلی برای زنده موندن دارن تو زندگی :)) شوخی میکنم اما ایشالا خدا به ه لااقل یه دختر بده که کبف کنن

شنبه تولدمه و همسر مدام تاکید میکنه که هیچ خبری از کادو تولد بازی نیست :| منم دارم سعی میکنم با این قضیه کنار بیام و افسردگی نگیرم :| خداییش یه بار در کل سال برا ما کادو میگیرن ایشون که اونم دیگه منتفیه ! پارسال درحالی که توی مطب دکتر ن معطل بودم خودم به همسر آدرس دادم و گفتم فلان کادو برام بخر و رفت خرید و اومد :| یعنی بی مزه تر از این هم مگه داریم؟ مگه میشه؟ 

پست رو همینجا تموم میکنم چون بیست ساعته پلک روی هم نداشتم و خوابم میاد. خدانگهدار :))


این ترم تحصیلی، اولین ترم مامان طورم بود و انصافا مامان و بابا و همسر خیلی خیلی همه جوره کمکم کردن تا بتونم امتحاناتم رو پشت سر بگذارم.

در حالی که فقط یک امتحانم مونده و من هنوز زندم :| تصمیم دارم برای جبران بخش کوچکی از زحمات شون برای هرسه شون هدیه بخرم ^-^

یک هفته وقت دارم فکرکنم چی مناسبه و تهیه کنم.

به هیچکس هم نمیخوام بگم. کاملا سورپرایزی طور :)

یه هدیه هم برای دخترگلم که باهام همکاری کرد این مدت البته بجز دیشب که ساعت دو و نیم خوابید :|

پیشنهادات شما را نیز پذیراییم.

 


دخترک این روزها حسابی کوآلا شده. 

چسبیده به من و بسی بداخلاق!

فکرمیکنم بخاطر دندون های بالاییش باشه که یکیش در حال بزرگ شدنه

دیشب با گریه از خواب بیدار شد و شاید یک ساعت تلاش کردیم تا آروم بگیره و بخوابه

کلا یه هفته ست خواب روز و شب اش حسابی به هم ریخته

خیلی از این موضوع ناراحتم گریه هاش دلم رو کباااب میکنه از بس که سوکه :(

نمیدونم مشکلش چیه دقیقا

بین این همه فکر و دلمشغولی و کارهای خونه و بیرون، بخش "مامان" وجودم از همه پررنگ تر و حساس تره بنظرم رشدی که در بچه داری هست ابدا در زندگی دونفره نیست! خدا به همه مون کمک کنه


اول صبحی دیدم که یک گوشواره اش نیست کجا افتاده؟ دیشب قبل خواب که توی گوشش بود حتما یک جایی دور و ور تخت است گشتم، نبود نکند سوراخ گوشش بسته شده باشد؟ دوماهگی اش را به یاد می آورم و جیغ هایش موقع سوراخ شدن گوش ها نه، دلم نمیخواهد دوباره درد بکشد مخصوصا حالا که بزرگتر شده یک جفت گوشواره دیگر دارد میخواهم بگذارم گوشش ببینم داخل میشود یا نه نمی گذارد بیخیال میشوم بماند وقتی خوابید

آرام سر پایم خوابیده

گوشواره داخل نمی رود انگار پشت گوشش جرم گرفته آرام تمیزش میکنم کمی تکان میخورد گوشواره را می بندم برایش بزرگ است میدانم دست میزند و گوشواره را می کشد ممکن است گوشش را پاره کند میروم توی اتاق صلوات میفرستم خدایا لطفا پیدا شودسه ساله ی کربلا به دخترم رحم کن

تخت را جابجا میکنم پیدا شد چقدر زود تا خواب است گوشواره را می اندازم توی گوشش الحمدلله

دختر من درد نکشید گوشواره اش را به زور از گوشش درنیاوردند گوشش پاره نشد خون نیامد کسی او را با تازیانه نزد یا رقیه چه کشیدی دخترک سه ساله ی کربلا


تولد گل دختر، روز جمعه هفده بهمن برگزار شد

با تم خرگوشی مامان ساز یه ریسه و سه تا بادکنک و کیک خرگوشی دست ساز ِِ بی بی اش.

با حضور عمه هاش و شب با خانواده خودم

با مقداری حواشی

امیدوارم دل کسی نشکسته باشه و کسی تو زحمت بی جا نیفتاده باشه

من نیتم تماما خیر بود و واقعا توقع کادو نداشتم

سعی کردم به ساده ترین شکل ممکن جشن بگیرم

ولی خب به این نتیجه رسیدم که سال دیگه لااقل به اسم "تولد" برنامه ای نگیرم برای هیچ کدوم مون

امسال چون اولین تولد دخترک بود براش جشن گرفتم و گفتم که با تولد باباش که چند روز دیگه ست، با هم باشه. بقیه هم که خیلی لطف دارن تولد ماه گذشته ی من رو هم اضافه کردن و خب مطمئنم تهیه سه تا کادو دیگران رو به زحمت انداخت

هیج وقت چنین کاری نکنید :|

من روحمم خبر نداشت تولدمه :|

یادم باشه به همسر بگم سال دسگه هیچگونه مراسمی به اسم تولد نخواهیم داشت مگر در حیطه خانواده سه نفره خودمون! البته به شرط حیات :)

دخترکم ممنون بابت همکاریت و ذوووق های قشنگت از شعر تولد و بودنت کنار ما

باورم نمیشه یک سال گذشت


یکی از اقوام مون دیشب به رحمت خدا رفت

مدتی درگیر سرطان بود آخرین بار توی روضه امام حسین دیدمش آب شده بود بنده خدا روی ویلچر اصلا نمیتونستم باور کنم سرطان چه بلایی سرش آورده! اون خانم فعال و خوش صحبت و کدبانو با اشاره سر حرف میزد و دستاشو نمی تونست حرکت بده خیلی ناراحت شدم دیشب تا شنیدم گفتم راحت شد هرچند برای اطرافیان سخته بچه هاش که کوچیک بودن همسرش فوت میکنه و این خانم چهارتا بچه رو بزرگ میکنه انشاالله خدا اجرش بده و اون دنیا محل راحتی باشه براش انشاالله خدا صبر بده به خانوادش دخترش یک سال از من کوچیکتره و تازگیا عروس شده قطعا الان خیلی بی قراره  ایشالا دلش آروم بگیره


مامانی که دو هفته ست با گلودرد و سرفه های شدید درگیره

دخترکی که دو روزه بی حال و سرماخوردست

و پدری که تا حالا جون سالم به در برده :))

این است حال و روز خانواده ی ما

دلم میخواد همه ی روز بخوابم حس میکنم خیلی ضعیف شدم سخت ترین کار حوصله کردن با دخترکوچولو

اما

فردا میایم راهپیمایی ^-^ با کالسکه.


.روزمادر.

سال پیش من یه مامانِ تازه نفس بودم که اولین روزهای مادریم طی میشد دلخور از این که چرا همسر بعد زایمانم هدیه نداد بهم و دسته گل نیورد موقع دیدن من و دخترک یهویی شدن زایمان و فرصت نداشتن برای تهیه هدیه و توصیه دکتر به نیوردن گل (به خاطر عطرش برای نوزاد) رو بهونه میدونستم و نشونه ی توجه نکردن به من.

مقداریش بخاطر تغییرات روحی و روحیه حساس بعد زایمان بود و من واقعا دلخور بودم و گریه میکردم!

تا این که همسر یه انگشتر بسیار زیبا برام خرید و از دلم درآورد :)

هنوزم شیطون یه وقتایی قلقلکم میده و نیمه ی خالی گذشته رو بهم نشون میده!

اما امسال

زهراساداتم یکسال داره و من عاشقشم و دیشب قدردانی های همسر واقعا من رو به وجد آورد! منتظر هیچ هدیه ای نیستم همین که خدا من رو لایق مادری دونسته برام کافیه و همین که یه دختر سالم دارم خیلی خیلی شُکر داره


1هیچوقت به اندازه ی الان امنیت خاطر از زندگی مشترک مون نداشتم. این آرامش و اطمینان وصف نشدنی ناشی از گذراندن اون دوران مزخرف و بد و پراسترس بود که خیلی ضربه بهم وارد کرد اما صبرم نتیجه داد و این روزها رو هم دیدم الحمدلله

2برای خاله جونم دعا کنید که بیمارستانه و برای دخترخاله عزیزم که همه ی کارها رو دوششه و دست تنهاست و خسته ی خسته

 


وقتی از صبح کلافه ای و منتظر آقای تعمیر کار،

و نمیدونی کی میاد!

وقتی صبح تو خواب و بیداری به آقای همسر گفتی ممکنه بری خونه ی بابات.

چون دلت براشون تنگ شده.

اما میترسی با هروسیله ای جز ماشین خودتون جایی بری!

وقتی دوست داری خونه مرتب باشه موقع اومدن آقای تعمیرکار.

و مدام مشغول کارهای خونه ای.

وقتی با وجود این همه تناقض نمیدونی ناهار چی درست کنی؟

وقتی کل اپلیکیشن آشپزی رو زیر و رو میکنی و بی نتیجه ست

وقتی صدای غرغر خواب دخترک بلند میشه و می خوابونیش

چشم هاشو که بست صدای در میاد

میذاریش زمین و مادرشوهر میپرسه ناهار چی گذاشتی؟

صادقانه جواب میدی هنوز هیچی.

و میگه من غذا گذاشتم. با هم بخوریم.

و اونوقته که میخوای بال دربیاری چون

هم ناهار جور شده

هم خونه بهم نمی ریزه با بساط ناهار

و ذهنت کلی آروم میشه.

خدایا شکرت بابت فرشته نجات امروز :)


نمیدونم این نیاز به خلوت با خود در روز

نیاز به سکوت

نیاز به کتاب خوندن با تمرکز

نیاز به تماشای کامل فیلم

نیاز به غذاخوردن با آرامش

نیاز به استراحت

نیاز به خواب

نیاز های طبیعی یک مادر نیست؟

من طبیعی ام یا غیرطبیعی؟

حتی نمیدونم این ها غرغر های ناشی از خستگیه، ناشکریه یا ؟

نمیدونم ایا من پرتوقع ام که لازم میدونم کسی لااقل توی کارهای خونه کمکم کنه و من کمی آروم بشم یا این روند طبیعی زندگیه و باید خودمو قوی تر کنم.

اصلا نکنه این خستگی ها نشونه ی بیماریه؟

خیلی عصبی میشم. بارها و بارها. از ظهر به بعد خشم همه ی وجودم رو فرا میگیره و منتظر یه تلنگرم تا تسلط بر کلامم رو از دست بدم. باوجود این که خیلی وقت ها هم خودخوری میکنم!

دلم میخواد در این باره با یکی حرف بزنم. کسی که بشینه پای صحبتم و گوش کنه به حرفام. کسی که  بی سانسور و آزاد از عمق احساسم براش بگم

این ها حرف هاییه که این موقع شب، وقتی فرشته کوچولوم خوابید، در حالی که یک جنازه ی متحرکم و اسباب بازی هاشو جمع میکنم، به ذهنم میاد

راستش فکرمیکنم توی خونه مون، سنگ صبور و شنونده ی همیشه فعال و نیروی خدمت رسان، منم.

در حالی که لااقل باید پنجاه پنجاه باشه!

خدایا ظرفیتم رو گسترش بده!


تعریف تون از خانواده ی شاد چیه؟

چه کارهایی میشه کرد تا اعضای خانواده کنار هم شاد و خوشحال باشن؟

هرکدوم از اعضا چه سهمی توی این شادی دارن؟

میزان و حد اش چقدر باشه خوبه؟

این مقوله همیشه برای من وجود داشته. از سال های نوجوانی که دنبال راه های شاد زندگی کردن میگشتم و نمی یافتم. حتی یادمه یه کتابی راجع به خانواده شاد هم خریدم. هنوز توی کتاب خونه ست.

با تماشای سریال this is us دوباره پرت شدم به اون دوران و سوال ها تکرار شد تلاش پدر و مادر خانواده برای ساختن یه خونه ی شاد 

یا تماشای مستند مسابقه ی خانه ی ما که همه جوره دوستش دارم و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم رفتار بعضی خانواده ها با هم عمیقا شادی و صمیمیت بین شون رو نشون می داد

نظرتون چیه؟


دلم یه سفر خووب میخواد که از پشت پنجره سرسبزی ها رو ببینم

که یه موسیقی سنتی فضای ماشین پر کنه

که بزنیم کنار و صبحونه ی مشت سه تایی بخوریم

آخرشم ختم شه به مشهدالرضا 

دلم میخواد بریم خونه ای که مال خودمون باشه

راستش از این همسایگی لذت نمی برم!

این که هردقیقه یکی میاد در رو میزنه و باید برم باز کنم.

هرچند با محبت شون روبرو میشم و معمولا یه عالمه خوراکی و غذای خوشمزه برامون میارن

هرچند وقتایی که حال ندارم کمکم هستن

اما واقعا تحمل شنیدن توصیه های روزانه و روزی صدبار رفت و آمد همسر و به هم ریختن آرامش مون رو ندارم

دلم خلوت خونه ی نقلی قبلی مونو میخواد :(

اون آرامش روانی واقعا ازم سلب شده!


پس از تحقیقات فراوان، به این نتیجه رسیدم که بهترین سن جدا کردن جای خواب کودک، چهارده ماهگیه.

و دیشب 99/1/27 زهراساداتم در سن 14 ماه و 10 روزگی توی اتاق خودش، روی تخت خودش خوابید :)

و البته من در حالی که سرشار از استرس بودم به خواب رفتم و شونصد بار با صدای گریه اش بیدار شدم و آرومش کردم :|

اما

این یکی از مراحل سخت مادری بود که باید طی میشد انشاالله خدا همه ی پدر و مادرها رو کمک کنه که توی تربیت فرزند موفق باشن و گام های درست بردارن و نتایج خوب هم ببینن :)

ادامه مطلب


دخترک قشنگ من

این روزها تنها دلخوشی ام شده ای

بعد از خدا

تنها کسی که از عمق جان، حالم را خوب می کند.

تو تنها دلیلم برای مقاومت و تلاش هستی

تو تنها کسی هستی که به زندگی امیدوارم می کند

اگر نبودی مادرت این روزها را تحمل نمی کرد

اگر نبودی مادرت آنقدر وقت اضافه داشت تا فکرهای بد مدام در سرش رژه بروند

تو هستی تا من غم هایم را فراموش کنم!

تا با شیرین کاری هایت لبخند بر لبم بنشانی

حتی اگر انتهای این لبخند، بغضی فروخورده باشد

این روزها هم میگذرد

اما

من فراموش شان نخواهم کرد


چقدر انرژی منفی منتقل کنم اینجا؟ خودم خسته شدم :)

بیاین حرفهای‌ قشنگ بزنیم

خب بسم الله

میخوام از فعالیتی بگم که این روزها با رفیق جان دنبال میکنیم و مطالعات مون در مورد رشته دوست داشتنی ام، روانشناسی.

ما پنجشنبه ها ۶ صبح مباحثه تلفنی میکنیم و پر از انرژی میشیم

هرکدوم تو جایگاه خودمون مشغولیات متفاوتی داریم اما قول دادیم آهسته و پیوسته بریم جلو و متوقف نشیم.

خوشحالم چون بعداز کلی بالا پایین کردیم تونستیم باهم هماهنگ بشیم.

احساس توی مسیر بودن خیلی حس خوبیه

مدتها بود توی فکر بودم و یه باری روی دوشم سنگینی میکرد نمی تونستم بی خیال هدفم بشم الان خوشحالم که شروع کردیم

تازه شروع کردیم و خیلی هدف مون قشنگه

دعا کنید بتونیم بمونیم توی راه

دعا کنید بشیم اونی که خدا میخواد


این بلوغ، این پختگی، این تسلط، این اقرار به اشتباهات گذشته و تلاش برای جبران شون برای من یک دنیا ارزشمنده ❤️

بعد از گذروندن هفت سال و نیم دارم مردی رو میبینم که این ویژگی ها رو داره. حقیقتا خیلی سخت گذشت بهمون. ولی ساخته شدیم. رشد کردیم. و من میتونم آینده ی روشن مون رو شفاف تر از همیشه ببینم. در کنار مردی که این روزها بهش افتخار میکنم و شاکرم که توی مسیر درستی افتاده. و الان وقتشه که روی رشد خودم کار کنم‌ و با سرعت برم جلو. ما داریم یک تصمیم مهم میگیریم. دعا کنید خیر باشه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها